سلنا سلنا ، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره
سانیارسانیار، تا این لحظه: 7 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

ماه خونه ما؛ سلنا

گردش چشماتو قربون

دختر جونم ديگه داره حسابي از آهنگ آويز تختش لذت ميبره. ديشب ماماني كه بردمش تو تختش تا كمي حال و هواش عوض بشه و دل درد يادش بره ، موزيكال تختم روشن كرده بودم. ديدم واي دخملي چه با دقت به اين عروسك هاي رنگي كه م يچرخن نيگا ميكنه . كلي دقت ميكردي و با ذوق حركتشون رو دنبال ميكردي. اما ... آره ديگه اما هم داره ، به عادت اين چند وقت كه اگه دو دقيقه تنهات بزارم و يا صدام رو نشنوي كلي جيغ ميزني و غرغر كه : مامان بيا ، مامان بيا تا يك لحظه رفتم بيرون اتاق و فهميدي نيستم ، صداي اعتراضت بلند شد و من زودي اومدم . اما خوب بالاخره دختري ام كلي با دوست جوناش بازي كرد . ...
5 بهمن 1391

خدا شكرت به خاطر داشتن اين گيلاس مهربون :)

سالها پیش زن و مردی در شب ازدواج خود قرار میگذارند فردای عروسی هرکس در خانه را زد آنها در را باز نکنند ابتدا پدر ومادر مرد در زدند انها طبق توافقی که کردند در را باز نکردند بعد از آنها پدر و مادرزن در زدند آن دو به هم نگاه کردند و زن در حالی که چشمانش پر از اشک بود گفت نمی تواند آنها را پشت در نگهدارد مرد حرفی نزد و در را باز کرد چند سال بعد آنها صاحب چهار پسر بودند تا اینکه پنجمین فرزند شان یک دختر بود مرد جشن بزرگی گرفت و قربانی های زیادی بین فقرا پخش کرد مردم علت را پرسیدند او گفت:   او کسی است که مرا پشت در نمی گذارد ...
5 بهمن 1391

واكسن چهار ماهگي من:(

دخترم رو ديروز برديم واسه واكسن، قبلش كلي بازي و شادي كه ميخوام برم ددر. ولي خبر نداشت كه ... قد و وزن و دور سر خوب بود، طبق معول وقتي دكتر داشت گلوش رو چك ميكرد، عق اش رو زد . بعدش هم قطره و واكسن و گريه ، كه ماماني اوف شدم .... شب هم كمي تب داشت و بي حوصله بود نازش رو برم :)   اينم برنامه واكسن و شب بيداري مامان و بابا ... ان شاءالله هميشه سالم و سلامت و شاد باشي ...
3 بهمن 1391

تولد تولد ميخوام برم تولد :)

اين دومين باري بود كه ميرفتم تولد. دفعه اول كه تولد دنيا جون بود و من حالم خوب نبود و زودي اومديم خونه ، ديشب تولد سينا جون بود. مامانم قبلش تو ماشين كلي باهام صحبت كرد كه : دخترم ، خانم باش.آروم باش، خوش اخلاق و صبور باش .  خوش بگذرون و كلي حرفهاي ديگه. منم ديگه سنگ تموم گذاشتم، از اول مهموني سنگين و رنگين (رنگينك خوشمزه ماماني ) بودم ، تا موقع شام و بعدش هم مراسم رقص و پايكوبي و كيك خوران. كلي با بابا و مامان رقصيدم و اصلا از صداي كل كشيدن و آهنگ هاي به قول بچه ها دوبس دوبسي نترسيدم. حدود ساعت دو هم كه بابايي ديد ديگه خسته شدم من و آوردن خونه و لالام دادن. راستي زن عمو خديجه واسم تشك و بالش خوشگلي درست كرده كه ازش ...
2 بهمن 1391